♥تغییر مطلوب♥
کوتاه مینویسم لُبّ مطلب را ، باب میل تنبل ها!
یکی از خاطره های خوبم اینه که...
9 سالَم بود، بابام وقت سحر میومد آروم صدام میزد
صورتمُ ناز میکرد
وقتی چشم باز میکردم، دستمُ میگرفت پاشَم...
از دست به آب ( ) که میومدم بیرون، چادر گل گلی مو مینداخت سرم، زیرچونهَ م کلیپس میزد...
بعدم یه ماچ از لپم میکرد :)